سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از همه رنگ صادقانه.....

اگر امشب به معبودت رسیدی

خدا را در میان اشک دیدی

کمی هم نزد او یادی ز ما کن

کمی هم جای ما او را صدا کن

بگو یارب فلانی رو سیاه است

دو دستش خالی و غرق گناه است

بگو یارب تویی دریای جوشان

در این شب، رحمتت بر وی بنوشان


+نوشته شده در یکشنبه 90/3/29ساعت 3:41 عصرتوسط soheyl | | نظر

یک روز معمولی که هیچ مناسبتی نداره،روز تولد،عید یا تعطیلی نیست و هیچ اتفاقی هم نیفتاده که بخواهید بهونه برا عذرخواهی کنید،به دوستتان گلی هدیه بدهید.

از خدا به خاطر لطف و کمک هایش که همیشه جاریست،حتی مواقعی که سزاوار آن نیستیم سپاسگزاری کنید?á ÊÞÏíã ÔãÇ


+نوشته شده در جمعه 90/3/20ساعت 2:28 صبحتوسط کاواک | | نظر

اوقات خوش آن بود که با دوست به سررفت

باقی عمرهمه بی حاصلی وبی خبری بود

خدایا!در تنهایی ام تورامی خوانم !تویی که تنهاترینی در

تنهایی تنهاترین ها!

تویی که با یادت دل آرام می گیرد و با 
خواستت روح پرواز میکند.

 

 خداوندا !میل دیدارو وصال و قرب تو مرا سرشار کرده

و خواستار دیدن وعده هایت هستم.و از این دنیای پوچ و بی
حاصل

که هیچ جز غم و اندوهندارد بیزارم

درین دنیای بی حاصل به دنبال چه می گردی

سلیمان گر  شوی  
آخر ، خوراک  مور  می گردی

خداوندا!در این دنیای فانی هیچ ندیدم جز بی وفایی!

وقتی صمیمی ترین دوستی ها،وقتی برادری ها،وقتی عشق ها،

وقتی عواطف و احساسات می میردو رنگ فنا می
گیرد،

زمانی که در مکانی بی رحم و بی شفقت زندگی می کنیم،

مکانی که به هیچ عشقی اجازهء وفاداری،به هیچ محبتی
اجازهء ماندگاری 

و به هیچ ایمانی اجازهء پایداری نمی دهد،بغضی گلویمان را می فشاردو

فریادی از درونمان،درونمان
را تهی می سازد.

اشک هایی که جاری می گردد،قلب هایی که می شکند،

احساسی که در زمان جوانه زدن می میرد واستعدادی که هرگز

مجال رشد نمی یابد،همه و همه مرا مقصر می دانند

ومن همه را!و ما هستیم با هم؛تا همیشه!

وقتی باید جنگید،باید جنگید برای خوب بودن،برای محبت،برای علاقه

،برای احترام،برای عشق،برای آرزو،برای
ایثار،برای ارزش،

برای دل،برای فکر،برای به کمال رسیدن و بالندگی،

برای شادی و نشاط،برای وفاداری،برای بی
قراری 

و برای هر آنچه دوست می داری،برای باور،اعتقاد،ایمان،عقیده،

حسی در درونت می جوشد.حسی که تنها یک حس
نیست،

حسی که تمام احساس را از تو خواهد گرفت.حسی برتر،عمیق،زیبا،

دردمن و دردآور،خودخواه،همراه با عشق و نفرت.

حسی که همهء احساس تو است اما تو را از همه سرد و دور خواهد کرد.

در زمانه ای که خوب بودن جرم است،سپاسگذاری جرم است،خیر خواهی

و حتی برای خودت برای یک ثانیه زندگی
کردن جرم است،

تو جز مجرم بودن چاره ای نخواهی داشت.

ای مجرم من!ای کسی که دردمندی!تو را فرا می
خوانم...

بیا تا با هم به وصال دوست رویم؛می دانم که در سرای او

مجرمان عشق از محتسبان ریا ارزشمندترند.

محتسب شیخ شد وفسق خود ازیاد ببرد   قصهءماست که در هر سر بازار بماند

و روزی ما نیز این بازار مزدحم،بی رحم و خودخواه را ترک خواهیم کرد

تا شاید از چنگال حرص و طمع آن رهایی
یابیم.شاید...

شاید؛اگر تا به حال اسیر نشده باشیم!

در تنهاییم برای توکه تنهاترینی،آرزو می کنم،تنهاترین تنهای بی همتا،

یاورت باشد،و آرزو می کنم بی تجربهء تلخ،درکم
کنی!

ای تنهاترین انسان با احساس!

یاری اندر کس نمی بینم،یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد،دوست داران را چه شد؟

مثل اینکه تنها دوستی که بعد از خدا تنهایم نگذاشت تنهایی بود!

و من پرم از خالی تنهایی!

به امید آمدن او که بی گمان خواهد آمدو

جهان را غرق در عشق و ایمان خواهد کرد!


+نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 9:35 عصرتوسط کاواک | | نظر

 

 جویبار نغمه می غلتید

 گفتی بر حریر

 آبشار شعر گل می ریخت

 نغز و دلپزیر

 مخمل مهتاب بود این با طنین بال قو

پرنیان ناز،آواز سراپا حال او

 نغمه را با سوز دل اینگونه سازش ها نبود

 در نوای هیچ مرغی،این نوازش ها نبود

 "بانگ نی" تا می گشت دمساز او

 شورها می ریخت از شهناز او

 در شب تاریک دوران،بی گمان

 چلچراغی بود هر آواز او

 برگ گل بود آنچه می افشاند بر ما یا غزل؟

 با این مهر،با این ماه،با این خاک با این آب

 پیوسته است

 مراد از زنده ماندن،امتداد خورد و خوابم نیست

 توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست

 هوای هم نشینی با گل و ساز و شرابم نیست

 جهان بیمار و رنجور است

 دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست

 اگر دردی ز جانش بر ندارم ناجوانمردی است

 نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسان ها بیاموزم

 بمانم تا عدالت را برافرازم،بیافروزم

 خرد را ، مهر را

تا جاودان

 بر تخت بنشانم

 به پیش پای فرداهای بهتر

گل برافشانم

 چه فردایی،چه دنیایی،جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی نور است...

 نمی خواهم بمیرم ای خدا،ای آسمان،ای شب

 نمی خواهم،نمی خواهم،نمیخواهم،مگر زور است؟؟؟؟

 (آه باران،فریدون مشیری)

 


+نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 9:32 عصرتوسط کاواک | | نظر

اگر ماه بودم،به هرجا که بودم 
سراغ تو را از خدا می گرفتم
وگر سنگ بودم،به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم
وگر ماه بودی به صدناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی،به هرجا که بودم
مرا می شکستی،مرا می شکستی!!


+نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 8:18 عصرتوسط کاواک | | نظر

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام درون دشت شب خفته است
دریایم ونیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است.


+نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 8:14 عصرتوسط کاواک | | نظر

گر عقابی می توان شد
لذت گنجشک بودن را افتخاری نیست!!


+نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 8:12 عصرتوسط کاواک | | نظر

همزمان با صبح
چشم خورشیدی تو
جهت پنجره را می کاود
دشت روشن شده از روشنی رخسارت
ابر بیداری در غربت ما  می بارد
بال اگر ذوق پریدن دارد؛
صبح اگر میل دمیدن دارد
باغ اگر سبز تر از سبز آمد
برکت آب زلالی است که
از چشم ترت می بارد...
باغ بیدار است
باغبان با تپش قلب تو
این مزرعه را
سرختر می کارد
 بی گمان،ماه
کف دست تو را می بوسد
ورنه در سایهء طولانی شب
ای که امکان بهار و آبی
بی اشارات دو چشم تو
زمین می بوسد
تو چنانی که بهار
از دم گرم تو بر می خیزد...
سلمان هراتی


+نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 8:9 عصرتوسط کاواک | | نظر

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و
لیک
غم این خفتهء چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او
آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن
خاری
از ره این سفرم می شکند
نیما یوشیج


+نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 8:0 عصرتوسط کاواک | | نظر

آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
آه باران،
باران شست پر مرغ نگاهم را؛


+نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 7:55 عصرتوسط کاواک | | نظر

   1   2   3   4   5   >>   >