سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از همه رنگ صادقانه.....

همه اندوه هایم را درپاییزجمع کردم ودرباغ خویش دفن نمودم.هنگامی که ماه آوریل بازگشت و تابستان فرا رسیدتا با زمین ازدواج کند,در باغچه ام گلهایی در اوج زیبایی روییدکه با سایر گلها تفاوت داشت.

سپس همسایگانم آمدند تا گل های باغچه ام را تماشا کنند.همهءآنها به من گفتند: اگر پاییز فرا رسد و زمان بذر افشانی همراه آن بیاید,آیا از بذرهای این گلها به ما می دهی تا در باغهایمان بکاریم؟


+نوشته شده در پنج شنبه 89/6/4ساعت 6:48 عصرتوسط کاواک | | نظر

دل من غمگین است

غصه ام سنگین است

گرچه بی هم نفسم

زندگی شیرین است

میل گل در من نیست

بال من خونین است

اشک غم باید ریخت

رسم دنیا این است...

+نوشته شده در دوشنبه 89/5/25ساعت 3:23 عصرتوسط کاواک | | نظر

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین واز بشر شنیده اید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود وخون وآتشی ندیده اید؟!
این غبار محنتی که در دل فضاست،
این دیار وحشتی که در فضا رهاست،
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست!
گوشتان اگر به نالهءمن آشناست
از سفینه ای که میرود به سوی ماه،
از مسافری که می رسدز گرد راه؛
از زمین فتنه گر حذر کنید!
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاه ست!
ای ستاره ای که پیش دیدهءمنی!
باورت نمی شود که در زمین
هر کجا به هر که می رسی
خنجری میان مشت خود نهفته است
پشت هر شکوفهء تبسمی
خار جان گزای حیله ای شکفته است!
آنکه با تو می زند صلای مهر
جز به فکر غارت دل تو نیست،
گر چراغ روشنی به راه توست،
چشم گرگ جاودان گرسنه ای ست!
ای ستاره ما سلاممان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است!
در زمین زبان حق بریده اند؛
حق زبان تازیانه است!
ای ستاره باورت نمی شود،
در میان باغ بی ترانهء زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید،
لب به خنده وا نکرده مرده است.
پرچم بلند سرو و راستی
سر به خاک غم سپرده است!
ای ستاره باورت نمی شود؛
آن سپیده دم که با صفاوناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است.
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهرهء زمین پریده است.
آن شقایق شفق که می شکفت
عصرها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک وخون تپیده است
دود وآتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره ء غریب!
از بشر مگوی و از زمین مپرس.
در جهنمی که از جهان جداست

در جهنمی که پیش دیدهءخداست!
از لهیب کوره ها و کوهای نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش ازین مپرس!
بیش ازین مپرس!
ای ستاره ای ستارهء غریب
ما اگر زخاطر خدا نرفته ایم،
پس چرا به داد ما نمی رسد؟
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ،
بگذر از من ای ستاره شب گذشت،
قصهءسیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو.
می گریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو!
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو می چکد
با نسیم دلکش سحر،
چشم خسته ء تو بسته می شود
بی توءدر حصار این شب سیاه
عقده های گریهء شبانه ام
در گلو شکسته می شود
                                    فریدون مشیری


+نوشته شده در دوشنبه 89/5/18ساعت 4:44 عصرتوسط کاواک | | نظر

سلامت را
نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در
گریبان است
کسی سر بر
نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدن یاران را
نگه جز
پیش پا را دید نتواند
که ره
تاریک و لغزان است
وگر دست
محبت سوی کس یازی
به اکراه
آورد دست از بغل بیرون
که سرما
سخت سوزان است
نفس کز
گرمگاه سینه می اید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار
ایستد پیش چشمانت
نفس کاین
است،پس دیگر چه داری چشم
ز چشم
دوستان دور یا نزدیک؟....
.
مسیحای
جوان مرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس
ناجوانمردانه سرد است .... آی
دمت گرم و
سرت خوش باد

سلامم را
تو پاسخ گوی،در بگشای....

                                                                مهدی
اخوان ثالث


+نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 12:18 صبحتوسط کاواک | | نظر

می روم  شاید  فراموشت   کنم         
    با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم  از  رفتن
من شاد باش             از  عذاب  دیدنم  آزاد  باش
گرچه تو
تنهاتر از من می شوی             آرزو دارم
شبی عاشق  شوی
آرزو  دارم  بفهمی  درد    را              تلخی  برخورد های  سرد  را


+نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 8:19 عصرتوسط کاواک | | نظر

ای دیر به دست آمده ، بس زود برفتی
                                   آتش زدی اندر من وچون دود برفتی
چون آرزوی تنگ دلان ، دیررسیدی
                                چون دوستی سنگ دلان ، زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال ، تو دل من
                                    از  داغ فراق  تو  برآسود  ،  برفتی
ناگشته من از  بند تو  آزاد ،  بجستی
                                  ناکرده  مرا وصل تو خشنود ، برفتی
آهنگ به جان من دل سوخته کردی
                                چون در دل من ، عشق بیفزود،برفتی

                                                                        انوری


+نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 8:17 عصرتوسط کاواک | | نظر

با یه مناظرهءنمادین که مایه ش هم یه کم احساسات کودکانه است چه طورین؟

 

دوست یا دشمن!

نمی دونم اتاقی که توش نفس میکشم و زندگی میکنم دوستمه یا دشمنم؟!

بهش میگم:ازت دلگیرم.

میگه:چرا؟من که این همه بهت خوبی کردم،بندبند وجودمو،تک تک آجرامو در اختیارت گذاشتم تا تو راحت باشی.بدون اینکه ازت چیزی بخوام؛ بدون هیچ چشم داشتی. حالا برگشتی میگی ازم دلگیری؟چرا عزیزم!نکنه من وظیفمو خوب انجام ندادم. من طاقت ناراحتی هاتو ندارم.بگو چی شده تا ازغم تو دق نکردم. نکنه تق تق شیشه های پنجرم تو باد اذیتت کرد؟

-          نه!یعنی آره.اذیت شدم!اذیت شدم ولی نه به خاطر اینکه از بادوصداش بدم میومد.به خاطر اینکه سهم من از نوازشهای لطیف باد،فقط شنیدن تق تق پنجره بود.آرزوش به دلم مونده یه بار اون پنجرهءتنگ وبخیلت بذاره یه باد درست ودرمون بیاد تو.بیاد واز لای موهام رد بشه.بیادو خنکاش،آتیش حسرت دویدن کنار دریا،تو باد رو که تو دلم شعله میکشه،خاموش کنه.سقف تو شبها ستاره هارو ازم میگیره و نمیذاره زیر نور مهتاب بخوابم،20سال زندگی کردم ولی سقفت نذاشت حتی یه بار زیر آسمون پر ستاره خوابم ببره...

-          اما من با سقفم زیر ضربه های بارون،توی سوز برف،زیر شلاقهای دردآور و بی رحم رعدوبرق ایستادمو تحمل کردم تا تو خوابت پریشون نشه.تا وقتی رفتی تو تختت،وقتی سرتو گذاشتی رو بالشتت احساس خوشبختی کنی،احساس آرامش!من آخرش می ریزم،

می پوسم وتنها چیزی که امیدواربودم ازم بمونه اینه که با افتخار بگم خودمو فدا کردم تا سرپناه یه آدم باشم....

-          صبر کن!حرفم نصفه موند.من هیچ وقت راحت نخوابیدم چون همیشه به آسمون فکر میکردم به دنیایی که خدا بهم هدیه داد وتو از من گرفتیش،همیشه بالشتم خیس اشک بود،تو جلوی بادوبارون رو میگرفتی چون به قول خودت منو دوست داشتی اما هیچ وقت بالشت خیس منو ندیدی.من از بارون بیزار نیستم.من عاشق نم بارونم.من دیوونهءاینم که دونه های یخی برف رو دستای یخ زده ام بشینن وآب بشن.ازت بدم میاد،چون مجبورم کردی غروب زیبای خورشیدوافق بی کران خدا رو فقط از تو یه چهارگوش آهنی به اسم پنجره نگاه کنم.تو مجبورم کردی شبها واسه روشن نگه داشتنت،برق رو بیارم تو این خونه در حالی که اگه سقفت نبود شبها مهتاب روشنایی بخش اتاقم بود.حالا همون برق شده دومین دردسر من.همونقدر فضایی رو هم که داشتم واسه تماشای آسمون وغروب خورشید،از دست دادم.حالا

تو همهء نگاههام ،تو همه عکسهام رد چهارتا سیم برق ودوتا تیر برق نره غول میفته.دیگه نمی تونم عکسی بگیرم که سیمها توش نباشن. 

باز اینها قابل تحمل بود تا وقتی برگشتی گفتی: من! تنها! تو این کوچه!خطر تحدیدم میکنه.اگه سیل بیاد اگه زلزله بیاد راحت میریزم و خراب میشم.

دوستات رو،ساختمونهای دیگه رو میگم،دعوتشون کردی که:بیاین دور هم باشیم،با هم که باشیم در امانیم با هم میتونیم یه محلهءقشنگ رو بسازیم.دوستات اومدن،باغ ها و درختهای خوشگل اطرافو نابود کردن وخودشون قد کشیدن.اون قدر قد کشیدن که هم قد آسمون شدن،آسمونو رو هم زخمی کردن و اسم خودشونو با افتخار گذاشتن آسمون خراش!

 حالا همون منظرهء نصفه نیمهء غروبهم دیگه نیست.خورشید دیگه تو افق فرو نمیره وابرهای سرخ اطرافش دیگه توغروب نمی رقصن..

 آره!آره بی رحم!خورشید کوچولوی قشنگ من حالا به جای غروب میره پشت آسمون خراشها گم میشه.

آره ابرهای سرخ حالا غمگین و سردن.همیشه گریه دارن.از وقتی سروکله توودوستات تو زندگی ما پیداشد ابرهاهم عصبانین.به جای نم بارون برامون تگرگ هدیه میفرستن.به جای نوازش باد،شلاق رعد وبرق شده سهممون!

دیگه نه میشه شفق رو دید نه فلق رو.دورتادورمون شده آجرپاره وسیمان و آهن.اسمم محله هامون شده باغ سنگ.کم کم با گرفتن اون زیبایی ها از آدما،دل اونا رو هم مثل وجود خودتون سنگی وبی رحم کردین.گنده تر بودن ساختمونشون و بیشتربودن سنگاش شده افتخار واسه همون آدمی که یه روز عاشق بود....

سهراب حق داشت از سطح سیمانی قرن بناله

-          ولی من با دیوارهام تو رو از دستبرد در امان نگه داشتم.آسایش رو بهت هدیه کردم...

-          بسه!دیگه تمومش کن!تو با دیوارات بزرگترین دستبرد رو به من زدی.تو زندگی رو از من دزدیدی.آرامش رو بردی هدیه ندادی!!!!

قرار بود بشی دوستم، مآمنم باشی ولی شدی زندونم،دزد اصلی،ازت بیزارم،ازپیشت میرم،

 میرم وسط طبیعت خدا،جایی که دیگه اثری از تو ودوستات نباشه.جایی که تو آسمونش سیم نباشه.

جایی که خورشید تو افق غروب کنه.میرم ودیگه برنمی گردم...

ـ نرو.لطفآ!من مثل یه آدمم که یه قلب تو سینش میتپه واگه قلبه نباشه اون آدمه میمیره.آره گلم!تو قلب تپندهء منی!اگه نباشی بی مصرفمو تار عنکبوت میبندم.فقط بمون و برای این جسم مرده تپش کن.

ـاشتباه نکن.تو مثل آدما نشدی؛آدمارو مثل خودت کردی،می بینی تو منو واسه خودت میخوای.منم واست کم نذاشتم.همیشه تمیز بودی.اگه یه خط رو دیوارت میفتاد دلم می ریخت.هر سال رنگت میکردم.همیشه تروتازه نگهت داشتم.ولی تو همیشه فقط خودتو دیدی،تو هیچ وقت منو ندیدی،نفهمیدی که یه آدمم و احساس دارم،خواستی من واحساسم رو بکشی تا همیشه اسیرت بمونیم تا هیچ وقت ترکت نکنیم اما نفهمیدی که اینجوری بیشتر از دستم میدی،چون من مثل بقیه آدما نیستم که از اصلم دوربشمو و بشم عروسک خیمه شب بازی تو که هر چی گفتی بگم چشم!دیگه خام زبون چربت و دستای مثلآ مهربونت نمیشم دیگه می خوام این قفس رو بشکنم.نمیدونم شاید تو راست بگی ولی به هر حال خداحافظ،دیدار به قیامت...

دوهفته ای رفتم روستای پدریم.اما دلم برای اتاقم تنگ شدو برگشتم.آره!حالا من خونه هستم ولی از وقتی برگشتم دیگه توش نموندم و تمیزش نکردم.باهاش قهرم هنوز.بالاخره نفهمیدم که اون یه دوست یا یه دشمن!!!!!!!!!!!!!!!

شما چی فکر میکنین؟؟؟؟

ببخشمش؟

اگه ببخشمش سقفش کنده نمیشه یا پنجرش گشادتر نمیشه.اگه بخوام ببخشمش باید اونو همین جوری با تمام بدیهاش ببخشم!!

چه باید کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


+نوشته شده در شنبه 89/5/9ساعت 9:39 عصرتوسط کاواک | | نظر